نوشته‌هایی با طعم انقلاب اسلامی

گاه نوشته‌های رسانه‌ای رضا حیدری

   نوشته‌هایی با طعم انقلاب اسلامی

    گاه نوشته‌های رسانه‌ای رضا حیدری

بخت عشاق را بد بریده اند.چرا که از ازل تا به ابد،عاشقی را به صبوری پیوند زده اند،زمان محک خوبی است.سره از ناسره در کشاکش صبوری عشاق عیان می شود،اگر نه هر هوسی عشق می شد و به قداست می رسید

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۲ ثبت شده است

کتابهایش با بی نظمی خاصی چیده شده بودند.اتاقش هم عجب دنج بود.

خواستم یکی از کتاب هایش را بردارم.بیشترش شعر بود.چندتای هم رمان.برخی هایش هم بوی سیاست می دادند.

-سید!میونم با شعر خوب نیست،هیچ وقت شاعر را نمی فهمم

گفت:مغز شما خشک شده است،از بس که در عالم«سیا-ست»بوده اید.

-شاید،اما... بیش از نظم با نثر بوده ام.داستان طنازی کمتری از شعر دارد و برای فهمیدنش کمتر باید منت کلمات را کشید.

گفت:این طور نیست.با شعر نبوده ای،نخوانده ای-راستی ارشد رو می خونی یا نه؟

-هی!

گقت:قبول نشی چی؟

-هیچ!

آسمان بالای سرم هم چنان آبی ست

و نیلوفر برکه نزدیک خانه مان ، هر روز صبح ، خندان می رقصد

«زندگی جاریست»

زندگی باید کرد!

 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۲ ، ۱۶:۵۳
رضا حیدری

شب پنجم محرم و هوا هم تا حدودی سرد شده بود.هر چند بخشی از سرمای رخنه کرده به بدنم به دلیل گرمی محفل بود.

مسیر هیت تا خوابگاه دانشگاه را پیاده گز کردم.بدون هدف و کمی هم با خیال.پاهایم کمی خسته شده بود و تیر به کمرم می کشیدند.کامل غرق اندیشه های مه آلود ذهنم تا سردر دانشگاه را پیاده آمده بودم.نای راه رفتن نداشتم. سرویس های شبانه، داخل محوطه نبودن.کمی بی قراری و منتظر ماشینی که می خواست ما را به خوابگاه برساند.

نگاهی به گوشی توی جیبم انداختم.یک ساعت و سی دقیقه، فاصله هیئت تا دانشگاه.امشب سریع تر گام برداشته بودم.

هوا سرد اما لطیف بود.سوسوی چراغ ماشین از دور دیده می شد.سرویس نزدیک شد و جلوتر ایستاد.سریع خودم را چپاندم گوشه ماشین.

یک بنده خدایی هم جلو نشست.معلوم بود از ترم پایینی های دانشگاه است.از قد و جثه اش می شد فهمید.فکر کنم اهل یزد بود.

رادیو روشن و زمزمه مداحی می آمد.مشخص بود شور آخر عزاداری است.

دانشجو:هیئت میرداماده درسته؟

راننده:آره.

دانشجو:امشب اونجا بودم.زودتر راه افتادم.

کمی شیشه ماشین را پایین کشیدم تا هوا، فضای پژمرده داخل را نوازش کند.مثل اینکه هوای بیرون سکته کرده بود و  رغبتی برای داخل شدن نداشت.

راننده را میشناختم.زیاد به مزاقم خوش نمی آمد.کمی پرحرف نشان میداد.هیچ وقت مایل نبودم مسیر کوتاه و چند دقیقه ای سردر تا خوابگاه را با یک بحث بیهوده طی کنم.هر چند امشب پسر ترم پایینی زودتر پا پیش گذاشته بود.

راننده:اینکه میگن تاریخ تکرار میشه راسته به خدا؟

همین امام حسین،مگه تکرار نشد.خیلی ها اون زمان درکش نکردن.یعنی کربلا رو باور نداشتن.اینکه میگن با اسب روش دویدن،اینکه سرش رو بریدن.زمان جنگ با چشمهای خودمون دیدیم که عراقی ها چطور بچه های مجروح رو روی زمین دراز کش به خط می کردن و با تانک زیرشون می کردن.زنده ها.

بچه های که اینور بودن نمی تونستن کاری کنن.ما اینا رو دیدم ؛ خیلی ها دیدن؛اینکه چطور بچه ها رزمنده مثل گوشت چرخ کرده از لای شنی های تانک میرختن بیرون.اون موقع با اسب می رفتن روی جسد ها زمان جنگ با تانک.

طرف میگه زمان امام حسین مگه حضرت قاسم چند سالش بوده که بجنگه؟اصلاً شمشیرش از خودش بلند تر بوده.مگه حسین فهمیده چند سالش بود که نارنجک بست به خودش رفت زیر تانک.مگه سیزده سالش نبود.هم سن حضرت قاسم بود.امام خمینی هم بهش گفت«رهبر ما آن طفل سیزده ساله ای است که با نارنجک خود را زیر تانک دشمن انداخت».میگن شمشیرش از خودش بزرگ تر بوده.زمان جنگ مگه همین بچه های سیزده ساله نبودن که اسلحه دست گرفتن.اوایل که فقط ژ3 بود،یک و نیم متر طول اسلحه است. .مگه یه آدم سیزده ساله چقدر قد داره،چند کیلوئه؟ ولی اسلحه دست گرفتن و جنگیدن.حضرت قاسم هم همین طوری جنگید

سرم توی لاک خودم بود.اما حرف های امشب راننده رنگ دیگری داشت.با حرف آخرش کمی گلویم را بغض گرفت.

-دانشجو:آقای راننده روشن کن بریم.

-راننده چشم.بعضی ها میگن،آره توی کربلا این جوری ها هم که میگن نبوده.پس جنگ چی؟جنگ رو که همه دیدیم اصلاً لمسش کردیم.اینم دروغه.اینکه میگن تاریخ تکرار میشه راست به خدا.آقای قرائتی می گفت:زمان امام حسین هم خیلی مسائل رو باور نداشتن.الان هم خیلی ها مسائل رو باور ندارن.

دیگه داشتم به حرف های راننده نچسپ شبهای پیش، کامل گوش می دادم. همیشه آروم و بدون هیجان حرف میزد.با یک لحن صاف یک دست.مثل یک فیلم ملودرام.ولی امشب دلش پر بود.از اینکه کوتاه نیامد و سریع حرف هاش رو ادامه می داد می شد تشخیص داد.

-چند شب پیش،چنتا از دانشجو ها رو سوار کردم.بگو و بخند و... .

شروع کرده بودن به مسخره بازی.گفتم محرمه آدم باید حرمت نگه داره.یکیشون برگشت  و به داشبورد اشاره کرد و گفت: اسم بچت «امیر حسینه»؟

گفتم:نه!روی داشبورد نوشته«امیری حسین». بچم بهم گفته بنویس.هشت سالشه.وقتی رفته بود هیئت برگشته بود و بهم گفت که این رو بنویس.

-دانشجو:بعضیا خیال می کنن با چنتا کتاب خوندن دیگه روشنفکر میشن.واصه همین هیچ چیزی رو قبول ندارن.

-کتاب خوندن خوبه.شریعتی هم روشنفکر بود.دم از شریعتی می زدند.شریعتی کسی بود که کتاب نوشته بود«فاطمه،فاطمه است»؛ننوشته بود فاطمه دختر پیغمبر است و یا همسر علی است.یعنی می خواسته با این اسم عظمت حضرت فاطمه رو نشون بده.امام در مورد شریعتی گفت بود:«شریعتی تقصیری نداره.اون غرب رو دیده بود.داخل رو ندیده بود.شما که داخل بودید باید اصلاح می کردید.» طرف بر گشته به من میگه تو چه می فهمی گامبو!

راننده کمی وزنش بالا بود.بر عکس ماشینش!

-من عصبانی نشدم به یارو گفتم تو چه کاری داری من سیاهم یا سفید؛ یا دماغم بزرگه.تو حرف رو بچسب ببین چی میگم.شریعتی هم مسلمان بود و برای اهل بیت مطلب نوشته.شما اونجای که به درد نمی خوره رو ول کن اونجایی که به درد می خوره  رو بچسب.نه اینکه حقیقت رو نبینی.

از صحبت هاش لذت می بردم.اندازه وسعش چه جواب های متینی داده بود.نزدیک خوابگاه بودیم.به راننده گفتم که دم میدون وایسته پیاده میشم.

-جناب دست شما درد نکنه

هوا همچنان سرد بود.یه چای داغ عجب می چسپید توی این هوا.زیپ کاپشنم رو تا خرخره بالا کشیدم.حرف حرف های راننده رو توی ذهنم مرور می کردم.با خودم می گفتم:

مگه کسی هست که بخواهد منکر کربلا بشه.اصلاً اینجور آدم ها مگر توی خوابگاه ما پیدا میشن؟!

اینکه میگن تاریخ تکرار میشه راست به خدا.آقای قرائتی می گفت:زمان امام حسین هم خیلی مسائل رو باور نداشتن.الان هم خیلی ها مسائل رو باور ندارن.

چقدر حرفهاش به دلم نشسته بود

 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۲ ، ۰۰:۴۴
رضا حیدری